افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

کارت منو بدین برم. (بر وزن ترانه محبوب "نامزدمو بدین برم")

*بدینوسیله برای آخرین بار به شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی اخطار می کنم کارت سوخت مرا قبل از عید بدهد وگرنه هرچه دیده از چشم خودش دیده. 

*بدینوسیله به شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی اعلام می دارم که کارت سوخت مرا زودتر به دستم برساند.

*بدینوسیله به آگاهی شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی می رساند که اینجانب "بیرون از حصار" به کارت سوختم احتیاج مبرم دارم. لذا مقتضیست ترتیبی اتخاذ گردد تا در این خصوص اقدام لازم صورت گیرد. 

*بدینوسیله به شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی مراتب نیاز خود به کارت سوخت را اعلام می دارم. 

*بدینوسیله به شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی  التماس می کنم کارت سوخت مرا بدهد.

*بدینوسیله به پای شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی می افتم که به من کارت سوخت بدهد. 

*بدینوسیله به استحضار شرکت ملی پخش فراورده های نفتی می رسانم که: 

 ای شرکت ملی پخش فراورده های نفتی، با هر زبونی بلد بودم گفتم، جون مادرت این کارت سوخت مار رو بده بیاد.

چشم و گوش داشتن تحمل می خواهد.

یکی جلوی چشمم دارد مذبوحانه تلاش می کند که باشد. 

از زنی حرف می زنم که از شوهر اولش جدا شده و در حال حاضر زن دوم دیگریست. 

زنی که با فرهنگی که در آن بار آمده چاره ای هم جز این کار نداشته. 

زنی که برای ماندن با دومی مجبور است موجود دیگری را میهمان دنیای بی رحمی کند که خود از آن خیری ندیده. 

زنی که دو روز پیش به این دلیل که فرزندش قرار است پسر باشد و آقا از دختر خوشش نمی آید نذر آجیل مشکل گشایش را ادا کرد. 

زنی که خبر تولد فرزندش را به هیچکس نمی تواند بگوید چون زن دوم است و باید در خلوت تنهایی خویش جشنی بگیرد،البته اگر دلیلی برای جشن گرفتن داشته باشد. 

زنی که از تولد اولین فرزندش نه خوشحال است و نه ناراحت چون اصولا نمی داند باید چه حالی داشته باشد. 

زنی که به خاطر داشتن نام مردی بالای سرش هزینه های زندگی مرد بوالهوس زن و بچه داری را تقبل کرده و تحقیرهایش را تحمل.

زنی که امروز صدای عُق زدنهایش، حالم را از دنیای کثیفی که در آن زندگی می کنم به هم زد.

بدون شرح

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش           بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

شایسته سالاری

    فکر نمی‌کنم هیچ جای دنیا به اندازه مملکت ما در بحث کاریابی، پارتی بازی رواج داشته باشد. بعد گذشت ۴-۵ سال شاغل بودن در بخش دولتی، هنوز هم هضم کردن بعضی از مسائل برایم مشکل است. هنوز هم دوستانی که از دانشگاههای معتبر در رشته های فنی فارغ التحصیل شده اند از من تاریخ آزمون های ورودی شرکتمان را جویا می شوند تا از یوغ استثمار شرکتهای خصوصی با آن سیستم کاری و حقوق دهی کذایی رها شوند. در حالی که هر روز در محیط کارم با آدمهایی سروکار دارم که از رشته های بی‌ربط و از دانشگاههای دارقوزآباد مدرکی گرفته اند و با پارتی وارد سیستم شده اند و ۲-۳ برابر دوستان با سوادم هم حقوق می گیرند و فَک و فیسِشان هم دنیا را گرفته است.  

   خلاصه من که هنوز نتوانسته ام با این موضوع کنار بیایم، لابد تا زمان بازنشستگی هم باید شاهد باشم و دم نزنم.

حتی شده نمایشی، اما کمی هم ترسناک باش.

در دنیایی که زندگی می‌کنیم  و در اِشلی که انسانیت ما تعریف شده، برای ادامه دادن مسیر، شرط اول قدم آن است که دندانهایت همیشه تیز باشند. چنگالهایت هم همینطور. دیگران باید بدانند که در صورت لزوم می‌توانی به تهدید تبدیل شوی. باید بدانند که اگرچه همدل و مهربانی اما اگر بخواهند پایشان را توی کفشت کنند، با دندانهای تیزت طرفند. اگر می خواهی زنده بمانی و خوب زندگی کنی یادت باشد که هر از چند گاهی به مناسبتی دندانهایت را نشان بدهی. این قضیه منافاتی با خوب بودن و انسانیت و  شرافت ندارد، اتفاقاً با انسانیت و عزت نفس ارتباط مستقیم دارد. تو می توانی دندانهایت را داشته باشی ولی جز برای گرفتن حق خودت و احیاناً حق دیگران از آن استفاده نکنی. ولی اگر اینقدر خوب باشی که فکر کنی دندان لازمت نمی شود، دنیا را به گند خواهی کشید چون همانطور که گفتم در اِشلی که برایمان تعریف شده و خودمان هم به آن دامن می‌زنیم، این ظرفیت وجود ندارد.

حالا هم پاشو برو دندانهایت را مسواک بزن که همیشه تیز و براق و خوشگل و البته به اندازه کافی ترسناک باشند. 

بدون مقدمه

در این کشوری که من در آن زندگی می کنم، بسیاری از حساسیتها و تعصبات مردان نسبت به همسرانشان و نتیجتاْ فشارها و اجحاف ها در این زمینه بدلیل جوّ موجود و حرف و حدیث مردم است نه باور قلبی و دلیل منطقی. این است که بسیاری از مردان بدون اینکه قلباْ به حجاب عقیده داشته باشند، به خاطر ترس از حرف مردم اجبار را بر منطق ترجیح می دهند.

پی نوشت: 

منظور از نگارش سطور بالا به هیچ وجه توجیه نیست، بلکه صرفاْ تعریف وضع موجود است.

یادداشتهای اونجوری

همانطور که خدمتتان عرض شده بود، در تاریخ مقرر پای روی چشم مام وطن گذاشتیم و با سلام صلوات وارد میهن اسلامی شدیم. 

اما این ننوشتن به مدت طولانی هم دردیست بس بی درمان. اصلاْ انگار آدم می ترسد دوباره بنویسد. هرچه انگشتانت را روی کیبورد می چرخانی چیزی عاید مانیتور نمی شود.  

خلاصه خدمتتان عرض کنم که انگار ببخشید ها! ولی دستم به نوشتن نمی رود. با اینکه گفتنی زیاد دارم ولی این دست ذلیل مرده نمی نویسد که نمی نویسد. خدا نصیب نکند.

حالا هم اجالتاً این پست بی سرو تهِ بی هدف خدمت انورِ مبارکتان باشد، تا من تکلیفم را با این دست طاغی روشن کنم. بلکه هم دست گرمی باشد و یَخَش آب شود و مشکل ما هم حل شود.